باتوام دیگر زدردی بیم نیست
هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
دردتاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
آه ای باجان من امیخته
ای مرا ازگورمن انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمدی از دوردست آسمان
عشق دیگرنیست این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون درسینه ام بیدار شد
ازطلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
((فروغ))