باتوام دیگر زدردی بیم نیست
هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
دردتاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
آه ای باجان من امیخته
ای مرا ازگورمن انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمدی از دوردست آسمان
عشق دیگرنیست این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون درسینه ام بیدار شد
ازطلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
((فروغ))
وقتی که شب از کوچه تنها
بهر خرید نان و سبزی می گذشتم
آواز میخواندم
یعنی که نیست باکم
ازهرچه آیدپیش وباشد سرنوشتم
امروز هم دراین شبان شوکرانی
وقتی شرنگ شب گزندش می گزاید
تنها پناهم چیست؟
آوازم
که آن هم
در ژرفنای شب به خاموشی گراید
((شفیعی))
من درنگ میکنم
تو درنگ میکنی
ما درنگ میکنیم
خاک و میل زیستن دراین لجن
می کشد مرا
تو را به خویشتن
لحظه لحظه باضمیر خویش جنگ میکنیم
همچو ان پیمبر سپید موی پیر
لحظه ای که پور خویش را به قتلگاه میکشید
از دو سوی
این دو بانگ را
به گوش می شنید
بانگ خاک سوی خویش
و
بانگ پاک سوی خویش
هان چرا درنگ
باضمیر ناگزیر خویش
جنگ
این صدای او
صدای ما
صدای خوف یا رجای کیست؟؟
((کدکنی))
ترجیح میدهم که درختی باشم
درزیر تازیانه ی کولاک وآذرخش
باپویه ی شکفتن و گفتن
تا
رام صخره ای
در ناز ونوازش باران
خاموش
ار برای شنفتن
((کدکنی))
با واژه های تو
من مرگ را محاصره کردم
درلحظه ای که از شش سو می امد
آه این چه بود این نفس تازه باز
در ریه ی
صبح
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی؟
بردی مرا به سوی ملکوت زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود
امروز احساس میکنم که واژه های شعرم را
از روی سبزه های سحرگاهی برداشته ام
((کدکنی))
زان سوی بهار و زان سوی باران
زان سوی درخت و زان سوی جوبار
در دورترین فواصل هستی
نزدیکترین مخاطب من باش
نه بانگ خروس هست و نه مهتاب
نه دمدمه ی سپیده دم اما
تو آینه دار روشنای صبح
درخلوت خالی شب من باش
با چنین قامت بالنده ی سبز
کاج
در باغ
خدایی ابدی ست
گوش سرشار نماز باران
بهر میلاد پسرخوانده ی خاک
مشکنیدش مبریدش یاران
آه ای زندگی منم که هنوز
باهمه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
من تو را درتو جستجو کردم
نه در آن خواب های رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم پر شدم ز زیبایی
((فروغ جاوید))
جایی پنهان دراین شب قیرین
استاده به جا مترسکی باید
نه ش چشم ولی چنان که می بیند
نه ش گوش ولی چنان که می پاید
بی ریشه ولی چنان به جاستوار
که ش خودبه تبرکنی زجای الاک
چون گردوی پیرریشه دراعماق
می نعره زندکه ازمن است این خاک
چون شب گذری ببیندش دزدیش
چون سایه به شب نهفته پندارد
کزحیله نفس به سینه درچیده ست
تا ره گذرش مترسک انگارد
((زنده یاد احمد شاملو))